اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو
از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو
دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو
ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
ناصر حامدی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
جان گرفته
**
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
سهراب سپهری
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
بس تازه و ترى چمنآراى كيستى
نخل اميد و شاخ تمناى كيستى
روز، آفتاب روزن و بام كه مىشوى
شبها چراغ خلوت تنهاى كيستى
رنگت چو بوى دلكش و بويت چو روى خوش
حورى سرشت من گل رعناى كيستى
گل اين وفا ندارد و گار اين صفا
اى لاله غريب ز صحراى كيستى
حالا ز غنچه دل ما باز كن گره
در انتظار وعده فرداى كيستى
بزمى پر از پرى است فغانى تو در ميان
ديوانه كدامى و شيداى كيستى
لطف علی بیک آذر آرد (بابا فغانی)
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آنهمه پیمان . که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم . ای شمع سحرم
در بزمم نفسی . بنشین تاج سرم . تا از جان گذرم
پا به سرم نه . جان به تنم ده
چون به سر آمد . عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم . زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
امید اهل وفا تویی . رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
پرویز خطیبی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
به پیشگاه خداوند بنده ای بردند
که نامه ی عمل وی سیاه و درهم بود
بگفت: از چه ز ابلیس پیروی کردی؟
بگفت پیروی او ز عهد آدم بود
بگفت: از جه نهادی به راه ی پای
بگفت خرج فزون و، درآمدم کم بود
بگفت: در پی زن های هرزه افتادی
بگفت بهر فقیر ازدواج چون سم بود
بگفت: سد هوس را به جهد بشکستی؟
بگفت آه ازین سد، که سخت محکم بود
بگفت: بهر چه آنقدر باده می خوردی
بگفت باده ی گلگون علاج هر غم بود
بگفت: سخت هواداری ازبدان کردی
بگفت رونق کار بدان مسلم بود
بگفت: به که تو را در جهنم اندازم
بگفت زندگیم بدتر از جهنم بود
ابوالقاسم حالت
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم د ین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا مرهم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز م که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا، مُهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق ، که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر، روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پرو بالی دارد
کار آن ترک کماندار کمین خواهد بود
جان به جانان ده واز مرگ میند یش [حسین]
خود تورا عاقبت کار همین خواهد بود
حسین ابن منصور حلاج
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
در قیر شب
**
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است
سهراب سپهری
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی
آراسته با شكل مهیبی سر و بر را
گفتا كه: «منم مرگ و اگر خواهی زنهار
باید بگزینی تو یكی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بكشی زار
یا بشكنی از مادر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب كشی یك دو سه ساغر
تا آن كه بپوشم ز هلاك تو نظر را
لرزید ازین بیم جوان بر خود و جا داشت
كز مرگ فتد لرزه به تن ضیغم نر را
گفتا: «پدر و مادر من هر دو عزیزند
هرگز نكنم ترك ادب این دو نفر را
لیكن چون به می دفع شر از خویش توان كرد
می نوشم و با وی بكنم چاره ی شر را»
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی
هم مادر خود را زد و هم كشت پدر را
ای كاش شود خشك بن تاك خداوند
زین مایه ی شر حفظ كند نوع بشر را
ایرج میرزا
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
ای آرزوی مهرتو سیلابکینهها
بر هم زنکدورت سنگ آبگینهها
ملاح قدرت تو ز عکس تجلیات
راند به بحرآینهٔ دل سفینهها
آتشپرست شعلهٔ اندیشهات جگر
آیینهدار داغ هوای تو سینهها
از حیرت صفای تو خونی است منجمد
اشک روان سطر به چشم سفینهها
درکارگاه حکم تو بهرگداز سنگ
آتش برون دهد نفس آبگینهها
آنجاکه مهر عشق کند ذرهپروری
جوشد گل شرافت ذات ازکمینهها
تا پایهای ز قصر محبت نشان دهیم
چون صبح چاک دل به فلک برد زینهها
بیدل به خاکساری خود ناز میکند
ای در غبار دل ز خیالت دفینهها
بیدل دهلوی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
مرگ قو
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آن جا بمیرد
شب مرگ از بیم آن جا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش واکن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
به بستر افتم و مردن كنم بهانه خويش
بدين بهانه مگر آرمت به خانه خويش
بسى شب است كه در انتظار مقدم تو
چراغ ديده نهادم بر آستانه خويش
حسود تنگنظر گو بهداغ غصه بود
كه هست خاتم مقصود بر نشانه خويش
كليد گنج سعادت به دست شاهوشى است
كه بر فقير نبندد در خزانه خويش
نه مرغ زيركم اى دهر سنگسارم كن
چرا كه بردهام از ياد آشيانه خويش
مرو كه سوز فغانى بگيردت دامن
سحر كه ياد كند مجلس شبانه خويش
لطف علی بیک آذر آرد(بابا فغانی)
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
نکتهای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل ش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیدهست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه محراب مینالد رواست
ای نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
حضرت حافظ
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
خیام
* بر کوزهگری پریر کردم گذری،
از خاک همینمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بیبصری،
خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
خیام
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه میپنداری
خیام
در کارگه کوزهگری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای
خیام
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
خیام
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
اینجا ز می و جام بهشتی میساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
خیام
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
خیام
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانهای و پیشآور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیرمه و رفتن دی
خیام
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو
از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو
دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو
ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
ناصر حامدی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
جان گرفته
**
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
سهراب سپهری
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
بس تازه و ترى چمنآراى كيستى
نخل اميد و شاخ تمناى كيستى
روز، آفتاب روزن و بام كه مىشوى
شبها چراغ خلوت تنهاى كيستى
رنگت چو بوى دلكش و بويت چو روى خوش
حورى سرشت من گل رعناى كيستى
گل اين وفا ندارد و گار اين صفا
اى لاله غريب ز صحراى كيستى
حالا ز غنچه دل ما باز كن گره
در انتظار وعده فرداى كيستى
بزمى پر از پرى است فغانى تو در ميان
ديوانه كدامى و شيداى كيستى
لطف علی بیک آذر آرد (بابا فغانی)
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آنهمه پیمان . که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم . ای شمع سحرم
در بزمم نفسی . بنشین تاج سرم . تا از جان گذرم
پا به سرم نه . جان به تنم ده
چون به سر آمد . عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم . زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
امید اهل وفا تویی . رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
پرویز خطیبی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
به پیشگاه خداوند بنده ای بردند
که نامه ی عمل وی سیاه و درهم بود
بگفت: از چه ز ابلیس پیروی کردی؟
بگفت پیروی او ز عهد آدم بود
بگفت: از جه نهادی به راه ی پای
بگفت خرج فزون و، درآمدم کم بود
بگفت: در پی زن های هرزه افتادی
بگفت بهر فقیر ازدواج چون سم بود
بگفت: سد هوس را به جهد بشکستی؟
بگفت آه ازین سد، که سخت محکم بود
بگفت: بهر چه آنقدر باده می خوردی
بگفت باده ی گلگون علاج هر غم بود
بگفت: سخت هواداری ازبدان کردی
بگفت رونق کار بدان مسلم بود
بگفت: به که تو را در جهنم اندازم
بگفت زندگیم بدتر از جهنم بود
ابوالقاسم حالت
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم د ین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا مرهم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز م که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا، مُهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق ، که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر، روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پرو بالی دارد
کار آن ترک کماندار کمین خواهد بود
جان به جانان ده واز مرگ میند یش [حسین]
خود تورا عاقبت کار همین خواهد بود
حسین ابن منصور حلاج
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
در قیر شب
**
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است
سهراب سپهری
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
به بستر افتم و مردن كنم بهانه خويش
بدين بهانه مگر آرمت به خانه خويش
بسى شب است كه در انتظار مقدم تو
چراغ ديده نهادم بر آستانه خويش
حسود تنگنظر گو بهداغ غصه بود
كه هست خاتم مقصود بر نشانه خويش
كليد گنج سعادت به دست شاهوشى است
كه بر فقير نبندد در خزانه خويش
نه مرغ زيركم اى دهر سنگسارم كن
چرا كه بردهام از ياد آشيانه خويش
مرو كه سوز فغانى بگيردت دامن
سحر كه ياد كند مجلس شبانه خويش
لطف علی بیک آذر آرد(بابا فغانی)
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
نکتهای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل ش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس ندیدهست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه محراب مینالد رواست
ای نصیحت گو خدا را آن خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
حضرت حافظ
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
خیام
* بر کوزهگری پریر کردم گذری،
از خاک همینمود هر دَم هنری؛
من دیدم اگر ندید هر بیبصری،
خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
خیام
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده ای چه میپنداری
خیام
در کارگه کوزهگری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای
خیام
گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
خیام
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،
در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛
اینجا ز می و جام بهشتی میساز،
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
خیام
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
خیام
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانهای و پیشآور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیرمه و رفتن دی
خیام
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
اصلا چرا دروغ،همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو
احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم کـه شدم مبتلای تو
برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعـم صدای تو
از قـــول من بگــــو بـــه دلت نرم تر شود
بی فایده ست این همه دوری، فدای تو
دریــــای من! به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو
ناقابل است، بیشتر از ایـن نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
ناصر حامدی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
جان گرفته
**
از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگ ها ریخت،
پا شد از جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده است.
من به هر فرصت که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب آلوده می سازم.
با خیالت می دهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم.
سهراب سپهری
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
بس تازه و ترى چمنآراى كيستى
نخل اميد و شاخ تمناى كيستى
روز، آفتاب روزن و بام كه مىشوى
شبها چراغ خلوت تنهاى كيستى
رنگت چو بوى دلكش و بويت چو روى خوش
حورى سرشت من گل رعناى كيستى
گل اين وفا ندارد و گار اين صفا
اى لاله غريب ز صحراى كيستى
حالا ز غنچه دل ما باز كن گره
در انتظار وعده فرداى كيستى
بزمى پر از پرى است فغانى تو در ميان
ديوانه كدامى و شيداى كيستى
لطف علی بیک آذر آرد (بابا فغانی)
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
چه شد آنهمه پیمان . که از آن لب خندان
بشنیدم و هرگز خبری نشد از آن
کی آیی به برم . ای شمع سحرم
در بزمم نفسی . بنشین تاج سرم . تا از جان گذرم
پا به سرم نه . جان به تنم ده
چون به سر آمد . عمر بی ثمرم
نشسته بر دل غبار غم . زآنکه من در دیار غم
گشته ام غمگسار غم
امید اهل وفا تویی . رفته راه خطا تویی
آفت جان ما تویی
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
پرویز خطیبی
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
به پیشگاه خداوند بنده ای بردند
که نامه ی عمل وی سیاه و درهم بود
بگفت: از چه ز ابلیس پیروی کردی؟
بگفت پیروی او ز عهد آدم بود
بگفت: از جه نهادی به راه ی پای
بگفت خرج فزون و، درآمدم کم بود
بگفت: در پی زن های هرزه افتادی
بگفت بهر فقیر ازدواج چون سم بود
بگفت: سد هوس را به جهد بشکستی؟
بگفت آه ازین سد، که سخت محکم بود
بگفت: بهر چه آنقدر باده می خوردی
بگفت باده ی گلگون علاج هر غم بود
بگفت: سخت هواداری ازبدان کردی
بگفت رونق کار بدان مسلم بود
بگفت: به که تو را در جهنم اندازم
بگفت زندگیم بدتر از جهنم بود
ابوالقاسم حالت
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
گر ترا عشوه چنان، شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم د ین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا مرهم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز م که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا، مُهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق ، که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر، روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پرو بالی دارد
کار آن ترک کماندار کمین خواهد بود
جان به جانان ده واز مرگ میند یش [حسین]
خود تورا عاقبت کار همین خواهد بود
حسین ابن منصور حلاج
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام
در قیر شب
**
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است
سهراب سپهری
اشعار شاعران معاصر
اشتراک گذاری در تلگرام